به من نظر مکن ای بی خبر به چشم قیاس
که سر عشق نهان است بر عوام الناس
ز سوز برق محبت فسرده را چه خبر
حدیث عطرفروش است و قصهٔ کناس
گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی
که داشتی خبر از سر عشق چون قرطاس
جماعتی که ز مکشوف رازها دارند
دلیر باز نگویند جز به وجه هراس
برادران نشنیدی که چون فروماندند
ز رمز یوسف و بربستن حدیث به تاس
اگر تتبع ارباب معرفت خواهی
مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس
نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست
عرض شناختن تست خویش را بشناس
مراد تربیت نفس آدمی بوده است
ز ابتدا که جهان را نهاده اند اساس
بسی بگویی و از خویش ره برون نبری
مگر که درگذری از سر عقول و حواس
گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم
به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس
نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست
همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس